فهیم جان و مه هر دو بسیار خنک خور بودیم و در زمستان ها به اصطلاح عامیانه، خود ما را خوب می پیچاندیم. یک روز زمستانی که طرف پنجشیر مىرفتیم متوجه شدم فهیم جان یک چپن گرم با استر پوست پوشیده. به شوخی به او گفتم: غم خودت را خوردی ما بیچاره ها از خنک بمُریم؟
یک روز قبل از سفر آخر هفته به پنجشیر، فهیم جان دروازه اطاق خوابم در هفته نامه کابل را کوفت و در حالیکه می خندید چپن هم رنگ چپن خودش را پیش کرد و گفت؛ ای را برایتان گرفتم که خانزاده ها خنک خور هستند.
دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی (مولانا)
دشتی، کوچکترین پسر خانواده را که به جرات میتوانم بهترین برادر از جمله ۴ پسر بنامم، از طفولیت باریک اندام و شکنند بود؛ جلد سفید، موهای خُرمایی، چشمان سبز و کمی وزن داشت. پدر کلان خدا بیامرز ما که ما او را آغا می خواندیم از میان نواسه ها فهیم جان را زیادتر دوست داشت، او را «گُل فلاکسِ پدر» صدا می زد.
در مکتب ابتدائیه اگر اشتباه نکنم همیشه اول نمره بود و در لیسه استقلال هم در ردیف شاگردان پیشتاز صنف خود قرار داشت.
بنابر مصروفیت تحصیلی و دورى از خانواده به مدت بيشتر از ٦ سال که برابر با دورهٔ نو جوانی و بلوغ فهیم جان بود، ما رابطه بسیار کم داشتیم، اما در فرصتهای کمی که در رخصتی ها درسی مساعد میشد، میدیدم که فهیم جان اهل شعر، کتاب و موسیقی شده، عینک های دودی به چشم میزند، و دستمال به گردن می آویزد. او تا آخر طرز لباس پوشيدن مختص به خودش را داشت.
بعد از فراغت از مکتب به دانشکده حقوق دانشگاه کابل راه یافت و تا مختل شدن فعالیت پوهنتون در زمان حكومت مجاهدين به تحصیل ادامه داد. چند سال قبل بار دیگر کوشش کرد تا تحصیلات باقیماندهاش را در پوهنتون کابل به پایان برساند. (با آگاهی از این علاقمندی، یکی از روسا های پوهنتون کابل به دشتی گفته بود که ضرورت به آمدن شما به درس نیست. اسناد تانرا روان کنید، در ختم سمستر به شما رسماً سند فراغت میدهیم. اما دشتی با صداقتی که با شخص خود داشت این پیشنهاد را رد کرده بود. هر چند در ادامه سخت تلاش کرد که به صنف ها حاضر شود، بنابر مصروفیت های کاری نتوانست تحصیلاتاش را پایان دهد.)
فراغت ما در مسکو مصادف شد با رویکار آمدن حکومت مجاهدین در کابل. فهیم دشتی در آنزمان تازه به صفت خبرنگار در هفته نامه کابل کار میکرد و تلاش داشت اولین قدم ها را در راه خدمت به وطن و فامیل بردارد.
بعد از بازگشت به کابل و ازدواج، و تولد پسرم الیاس، من دوباره تا سال ۲۰۰۰ به مسکو رفتم و بار دیگر میان ما فاصله افتاد.
اولین بار احساس بازوی قوی برادرانهی فهیم جان در شب سرد زمستانی ۱۴ دلو سال ١٣٧۴ که برابر با تولد پسرم الیاس بود، برایم دست داد. آنشب سرد را فهیم جان تا صبح در موتر کوچک سوزکی اش در عقب زایشگاه رابعه بلخی با من صبح کرد.
گر چه دست سرنوشت دوباره ما را از هم دور ساخت، اما جویای احوال یکدیگر بودیم، ولی فرصت کافی برای شناخت نزدیک با فهیم جان که حالا “دشتی” شده بود، برایم مساعد نشد. رابطه برادرانه، دوستانه و رفیقانه ما بعد از ختم تحصیل دوباره من در کانادا و بازگشت به کابل در سال ۲۰۰۶ شروع شد. من که برای یافتن دوباره خودم بعد از سال ها زیاد به وطن برگشته بودم، چند ماه اول را در اپارتمان فهیم جان در بلاک ۲۴ مكرويان کهنه زندگی کردم. در آنزمان دشتی مدیر مسوول هفته نامه کابل بود و تازه تصمیم داشت تا بخش انگلیسی را در پهلوی بخش های فارسی و پشتو به صفحات هفته نامه کابل بیافزاید، اما هفته نامه کابل مانند همیشه با مشکلات اقتصادی مواجه بود و تنها توان پرداخت معاش ادیتور زبان انگلیسی را داشت. بمنظور کمک به فهیم جان و هفته نامه کابل شاید تا نیمه سال ۲۰۰۸ ترجمهی انگلیسی تمام گزارش ها را بطور رضاکارانه انجام دادم.
با انتقال دفتر هفته نامه به منزل رهایشی دو طبقهی کرائی واقع سرک ۴ حاجی یعقوب در شهرنو کابل، فهیم جان که میدانست با مشکل بی خانگی دست و گریبان هستم، پیشنهاد واگذاری یک اطاق در ساختمان دفتر هفته نامه را در مقابل پرداخت کرایه به من داد. در حین حال او در مقابل ترجمه های که برای هفته نامه انجام میدادم، معاشی برابر با کرایه اطاق را برایم حواله کرد. ما بدون منتگذاری بالای یکدیگر، به کار مشترک ادامه دادیم.
چون همكاران فهيم جان مىدانستند كه برادر بزرگ مدير مسؤول هستم، با من با احترام برخورد مى كردند و مرا نيز آقاى دشتى صدا مى زدند. ناگذیر برای تفهیم به همکاران و سایرین که دشتی یکدانه و دُوردانه است و دشتى نام خانوادگى ما نیست، مجبور شدم تا براى خودم تخلص انتخاب كنم. با پيوستن به خانوادهی هفته نامه كابل من شدم احمدضيا کچکنی برادر محمد فهيم دشتی.
هفته نامه كابل در موضع انتقادى از حكومت كرزى قرار داشت. در آن سال ها گزارش هاى جالب و مستندى در مورد كاركرد هاى حكومت كرزى، داخلت برادران کرزی در تجارت غیر قانونی مواد مخدر و برخورد نادرست آنان با باشندگان ولایت های جنوبی به ویژه قندهار در رسانه هاى انگليسی زبان خارجى به نشر می رسيد.
بارى با فهيم جان مطرح ساختم كه نظرش در مورد ترجمه و باز نشر چنین گزارش ها در هفته نامه كابل چيست؟ گفت گپ خوب است، اما مسووليت انتخاب گزارش ها و ترجمه ها را كى به عهده میگیرد؟ گفتم من. در زیر زبان گفت، ما صد تا غم دیگه داریم، در کدام عذاب نو خودت ما را برابر نکنی! گفتم چون ترجمه ها از من میباشند، مسوولیت اش را هم به عهده میگیرم. به آرامى خنديد گفت: اما مسووليت نهائی آنچه را که نشر می کنیم با مدیر مسؤول است. سرش را بالا انداخت، به فکر فرو رفت و چشم به سقف دفتر دوخت. بعد از لحظاتى مستقيم بطرفم نگاه كرد و گفت که در روز های اخیر پیام های تهدید آمیزی از آدرس مارشال فهیم معاون اول رئیس جمهور دریافت کرده و مارشال برایش گفته اگر دهنت را نبندی خودت و موترت را زیر چین تانک میکنم.
پرسیدم جواب خودت چی بود؟ گفت؛ براى شان گفتم كه موتر ندارم، و كار شما آسانتر است چون زير چين ساختن آدم پياده مشكل اش کمتر است، بسم الله بفرمائین.
مشوره دادم که در اینصورت بهتر است از ترجمه و باز نشر مقاله ها صرف نظر كنيم!
كمى فكر كرد ولى اين بار با صداى كمى بلندتر كه نمايانگر عزم راسخ او به بيان واقيعت ها بود گفت. نى! توكل ما به خدا! اينكار را مى كنيم، اما در ترجمه دقت كنيد!
همان بود که من در هفته نامه کابل صاحب امتیاز صفحه اختصاصى تحت عنوان “افغانستان در رسانه هاى جهان” شدم كه براى اولين بار در رسانه هاى بعد از ۲۰۰۱ به نشر ترجمه گزارش هاى فرامرزى در مورد کشور مى پرداخت.
هفته نامه کابل در جریان بیشتر از چهار سال متواتر تا زمان تعطيلی كامل آن در سال ۲۰۱۱ حدود ٣٣٠ مقاله و گزارش در مورد فساد ادارى در حكومت، دست داشتن اعضاى خانوادهی رئيس جمهور و اعضاى كابينه در فساد ادارى، غضب مالكيت هاى عامه و تجارت مواد مخدر را، از رسانه مشهور دنيا مانند نيويارك تايمز، واشنگتن پُست، انديپنديت، وال ستريت ژورنال، اندیا تودی، تاس و ………اقتباس، برگردان و نشر کرد.
شگفت اینکه در سال های كار مشترك مدير مسوول هفته نامه كابل حتى يك بار هم در مورد محتوا، ترجمه، استفادهٔ كلمات و يا ساير موارد مربوط با صفحه “افغانستان در رسانه هاى جهان” ايراد نگرفت، داخلت نكرد و دست مرا آزاد گذاشت.
در روز های هفته بعد از ساعت ۴ که از کار رسمی به محل اقامتم (دفتر دوم) بر می گشتم فهیم جان را میدیدم. او به خواب دیر صبح عادت داشت و ترجیح می داد ناوقت به دفتر بیاید، تا ناوقت های شب بدفتر بماند و ما و سایر همکاران را به کار بیاندازد. اطاق خوابم و دفتر فهيم جان مقابل هم قرار داشتند و از یک تشناب مشتركاً، استفاده میكرديم. بار ها واقع شده كه بالاى وضو گرفتن های متواتر ( دشتی عادت داشت به هر نماز وضو تازه کند) فهيم جان و بند انداختن تشناب نق و فق من بلند شده، اما او همیشه با خموشی، نا خشنودی مرا نا ديده می گرفت.
فهیم جان تقریباً هرروز بدفتر میآمد و روز های سه شنبه و چهار شنبه که هفته نامه کابل صفحه بندی، ویراستاری و برای چاپ آماده میشد تا ناوقت شب بدفتر میماند. نمی دانم از چی زمانی بنابر احساس نا معلوم لقب «مدیر» را برای فهیم جان انتخاب کردم. عمدتاً او را نه فهیم جان، نه دشتی بلکه مدیر صدا می زدم. در محیط کاری و در میان خانواده همه می دانستند که مقصد من از مدیر کیست.
مدیر اکثراً روز های پنجشنبه و جمعه را بعد از نشر و توزیع هفته نامه با خاطر آرام پیش پدر و مادر به پنجشیر میرفت. چون در آنزمان موتر نداشتم و برای امرار معاش در دفاتر خارجی مصروف کار بودم، مدیر کوشش میکرد برنامه سفر به پنجشیر را بعد از ساعت ۴ عصر پنجشنبه طوری تنظیم کند تا من نیز بتوانم بعد از ختم وظیفه با او و خانواده اش یکجا به پنجشیر برویم.
فهیم جان بی نهایت دریور خراب و بی باک بود. در زمان حکومت اسلامی او یک موترسایکل سپورتی که به موترسایکل «پرشی» مشهور بود و به قامت نحیفاش هیچ همخوانی نداشت را میراند. بنابر براویت هردو، او و زید الله صالح پسر خالهام (دوست و رفیق صمیمی دشتی كه در ناروی اقامت دارد) مسافت پنجشیر تا کابل را در مدت یک ساعت و نیم پیموده بودند. هر که این قصه را می شنید دیوانگی محض هر دو نفر را تصدیق میکرد.
خاطرهی کوتاه از دریوری و شخصیت بیباک فهیم جان به یادم آمد که حیف است شریک نسازم؛ باری مدیر با خانوادهاش از پنجشیر به کابل می آمد که با قطار طولانی یک از وزرای تازه به دوران رسیده پنجشیری میرسد، فهیم جان که خود را راننده بهتر می دانست کوشش می کند که از قطار سبقت گیرد اما به ممانعت محافظین و دریوران وزیر مواجه می شود. محافظین وزیر به پوسته امنیتی سرکوتل خیرخانه وظیفه میدهند تا این دریور گستاخ را توقف داده و توبیخ کنند. محافظین دشتی را می شناسند و با او به احترام برخورد می کنند. فهیم جان به جای رفتن به منزل خودش طرف اقامتگاه وزیر میراند و از محافظین دروازه خانه وزیر سوال می کند که «خر کلان تان کجاست؟» محافظین که از یک سو ترس از «وزیر» بدل دارند و از طرف دیگر مقابل دشتی ‘صاحب’ قرار گرفته اند در هرج می مانند. بعد از سر و سر صدای زیاد دشتی، محافظین با عذر و زاری به فهیم جان وعده میدهند که پیام اش را کلمه به کلمه و بدون کم و کاست به وزیر میرسانند و از او خواهش میکنند که به خانهاش برود.
وقتی این ماجرا را میان خانواده شنیدیم، برادر کلان ما محمد رحیم شعیب به شوخی به فهیم جان گفت که زور کم قهر بسیار همی خودت هستی، همرای وزیر چی جنجال داشتی؟ سایر اعضای فامیل نیز او را بخاطر بی باکیاش سرزنش کردیم، اما جواب فهیم که بازگو کنندهی واقعیت های آن دوران بود، کوتاه و معقول به نظر رسید. گفت؛ اینا (اشاره به اراکین دولتی) ایمان شان را در مقابل پول فروختند، به توکل خدا زور شان به مه نمی رسد.
فکر می کنم شام پنجشنبه ها و روز های جمعه بهترین اوقاتی بود که دشتی می توانست با خاطر آرام در کنار اولاد هایش و در میان اعضای خانواده بگذارند.
روز های جمعه فهیم جان دیرتر می خوابید. بقيه خواهر ها و برادر ها و اعضای فامیل همیشه مادرم را آزار میدادیم که همهی ما را صبح وقت بیدار میکنید که چای تیار است، اما سر فهیم یک لحاف دیگر هم میاندازید و به همه تاکید می کنید که چُپ باشید که برادر تان خواب است!
روز جمعه دشتى معمولاً حوالی ظهر بيدار می شد، غسل می کرد، وضو می گرفت، لباس های پاک میپوشید، چاى صبح مى خورد ( فهیم جان بسیار کمخور و بی اشتها بود. تقریباً همیشه شاهد اصرار مادرم به کمی زیادتر خوردن بالای فهیم بودیم) و طرف سریچه، آرامگاه قهرمان ملی مى رفت.
حالا که به عقب می بینم اوقاتیکه خُلق فهیم جان تنگ می بود وقت تر به سریچه می رفت و چند ساعت را در کنار مزار آمرصاحب می گذشتاند. از سريچه به یکی مساجد و يا مدرسه هاى محلی برای ادای نماز جمعه میرفت.
شكم بنده خدا سير مى بود و تا خانه می رسید، سر و صدای همه ما از گشنگی بلند بود. مادرم را آزار میدادیم که نان ما را بدهد و از فهیم جان را نگه کند. با وصف اعتراض، همهی ما از تهٔ قلب منتظر آمدن او می ماندیم تا نان چاشت را با هم و يكجا با فهیم جان بخوريم.
از شب و روز های جمعه، نوروز ها و عید ها در پنجشیر و در کنار فهیم جان، خانواده ما خاطراتی خوبی دارند که متاسفانه با شهادت دشتی و پراگندگی اعضای فامیل به چهار گوشهی دنیا، هرگز تکرار نخواهند شد.
در جمع فامیل دشتی بیشتر وقت اش را با برادرزاده ها و خواهرزاده ها و اطفال خانواده می گذشتاند. با هر یک شان رابطهی جداگانه و زیبا داشت. ساعت ها فهیم جان با اطفال خانواده فوتبال می کرد، بازی می کرد و و یا آرام آرام سخن می گفت. در میان ما او لقب بهترین کاکا و ماما را گرفته بود.
در برخورد با بزرگان فهیم جان نهايت ادب و احترام را رعايت مى كرد و كم گپ بود. بعد از شهادت آمر صاحب، دشتی درون گرا شده بود و یا شاید از گپ بیهوده گفتن اجتناب میکرد.
چنانچه گفتیم مادر در بین ۷ اولاد فهیم جان را از همه زیادتر دوست داشت و دوستی خودش را پنهان نمی کرد، اما فهیم جان پدر را زیادتر دوست داشت. پدر که زیادتر از ۴۵ سال عمرش را نظامی بود و به رتبه دگرجنرالی متقاعد شده بود، فضای خانه را از زوایه دسپلین عسکری میدید. در صورتیکه اجازهی در کار می شد و یا پدر بالای موضوعی بالای یکی از ما ها قهر میبود، تنها دشتی بود که می توانست با سخنان توام با احترام و منطق پدر را از قهر بنشاند.
دوستی بیش از حد و آشکار مادر هیچگاه باعث حسادت برادران و خواهران ما نشد. گر چه از هر گاهی با کلمات پهلو دار و کنایه آمیز از دوستی میان مادر و فهیم جان شکایت می کردیم، شکایات ما بیشتر جنبه شوخی و آزار دادن هر دو را داشت. ما خواهران و برادران، فهیم جان را مثل برادر نی، بلکه مانند اولاد خود دوست داشتیم. در پنجشیر گاهی سرش را بالای زانو می گذاشتم و موی هایاش را نوازش می دادم. چون اکثر اوقات مصروف ذکر می بود، با اشاره و خُلق تنگی برایم می فهماند که بس است.
جالب است بدانید که گرچه دشتی از لحاظ سنی خوردترین ما چهار برادران بود، اما در خدمت پدر و مادر، سیالی و شریکی و سرپرستی دو خواهر کوچکتر از خودش بیشتر از سه برادر دیگر مسوولیت گرفت و حقا که وظیفه اش را تا آخرین روز زندگی، با نهایت خوبی به پیش برد.
مادر بعد از پیروزی حکومت مجاهدین در سال ۱۳۷۳ به پنجشیر باز گشت و در تعمیر مجدد خانه و آبادی زمین آبائی ما در قریه دشتک همگام با پدر همت گماشت. دو خواهر ما چند سالی با سرپرستی برادر کلان و بعد با دشتی زندگی می کردند.
هر دو تحت نظر و به کفالت فهیم جان به مکتب لیسه و پوهنتون رفتند، یکی در دانشگاه کابل استاد شد و دیگری در هفته نامه کابل و بعدتر در اتحادیه ژورنالیستان همکار فهیم جان باقی ماند. هر دو با نام نیک از خانه فهیم جان عروس شدند و پشت بخت شان رفتند، که خوشی های هر دو عالم را برای خود شان، شوهران شان و اولاد های شان آرزو دارم.
بر علاوه خواهران ما، بعد از سرنگونی رژیم طالبان در سال ۲۰۰۱، پدر دو طفل یتیم یکی از اقارب ما را از پنجشیر به کابل آورد تا مکتب بخوانند، که آن دو نیز با فهیم جان زندگی می کردند و بعد از فراغت از صنف ۱۲، چند سال پیش نزد مادر شان به پنجشیر باز گشتند.
دشتی در ادای مراسم مذهبی سختگیر و سخت کوش بود. بر علاوه ماه رمضان روز های دوشنبه روزه میگرفت. از چندین سال به این طرف هر وقت نماز را ۲ بار ادا می کرد. می گفت که در جوانی نماز های زیاد از نزدش باز مانده و کوشش دارد تا نماز های قضائی را بخواند. باری از یکی اعضای فامیل شنیدم که دشتی ثواب یک بار نماز اضافیاش را به روح آمر صاحب شهید میبخشید.
نماز را به خصوع تمام و طولانی ادا می کرد. گاهی اگر وقت نان می بود و یا کار عاجل به او میداشتیم، واقعن انتظار ختم نماز جناب، برای ما دلگیر و مشکل می شد.
دشتی همواره کوشش می کرد در محافل خوشی و غم فامیل، خویشاوندان و آشنایان شرکت کند. به کاکا ها، ماما ها، عمه ها، خاله ها و سایر اعضای فامیل برخورد مملو از احترام داشت.
در جمع فامیل چند تا دوست نزدیک و از خود سالمندتر داشت که با وجود تفاوت سن و در هر حالت با آنان با خوشروئی و متلک گفتن پیش آمد می کرد.
مسوولیت رسيدگى به گل، برگ و بته حویلی ما در پنجشیر در روز های هفته بدوش مادرم که معمولاً يك يا چند دستیار می داشت، بود. برای دست پیشی به مادرم که مسوولیت تمام امور خانه را بدوش می کشید، زحمت اصلی گل ها، سبزه ها و پاکی و صفایی حویلی با من بود. چون جمعه ها معمولاً مهمان دار مى شديم شام پنجشنبه گاهی تا ساعت ۲ شب حویلی را پاک کاری و آمادهی پذیرائی می کردم. فهیم جان هم در تربیت گل ها «گویا» به من کمک می کرد. با وصف علاقه مفرط به انواع گل ها، از گل جریبن چندان خوشم نمی آمد به همین خاطر فهیم جان مسوولیت کرد گل های جریبن را گرفته بود. (دوستانی که خانه آبائي ما را در پنجشير ديدند، تصديق میكنند كه حويلى نسبتاً فراخ است و كُرد گل های جريبن هم كلان بود) دیدن فهيم جان با ادريس، مروه، يوسف كوچك و مادرشان که در خويشاوه کردن و چيدن برگ هاى زرد و گل هاى خشك کُرد جریبن به پدر جان شان کمک میکردند، ديدنى و خوش آيند بود. اكثراً اولاد ها و مادر شان زود از كار خسته مى شدند اما فهيم با آستين هاى بالا زده و پا های لچ همچنان در بين گل ها به ساعت ها باقى مى ماند.
چندين بار به فهيم جان گفتم كه گل هاى جريبن زحمت زياد دارد و چندان گُلی هم نیست، بيا كه يگان گل ديگر بكاريم تا زحمت خودت کمتر شود. او مىگفت تا به ياد دارد ما در هر جائى كه زندگى مى كرديم حتمن چند گلدان و يا چند بته جريبن داشتيم. با لبخند آرام می گفت؛ بهر صورت مراقبت جریبن کار مه است، شما به کار های خود تان برسید.
ما و فهیم جان هر دو عادت داشتیم در پنجشیر با پا های برهنه کار می کنیم. همه دیده بودند و می فهمیدند، اما باز هم از این طرف و آنطرف صدا ها بلند می شد که پاهای تان لچ است! چیزی شما را نخورد! پایهای تان اوگار میشه! زیادتر هشدار ها به فهیم جان حواله می شد تا به من!
فهيم جان در حويلى هفته نامه كابل و در كنار بلاك رهايشى اش در مكرويان نيز چمن های كوچك آباد كرده بود و ساعات بيكارى را با علاقه به پرورش گل و سبزه مى گذارنید. در هر دفتری که مدیر را دیده بودم حتمن چند بته جریبن و چند گلدان در عقب میز کار و یا طاقچه های دفترش خودنمائی می کردند.
«مدیر» در مواقع بیکاری در هفته نامه با همکاران رابطه رفیقانه داشت، شوخی می کرد و گاهی هم به مسابقه پینگ پانگ(تینس روی میز) و شطرنج می پرداخت و بسیار تلاش می کرد تا نبازد. گاهی هم دوستان خارج از حلقه هفته نامه را به چای و مسابقه دعوت می کرد و برای من فرصت مسیر می شد تا با دوستان رسانه ای اش، خصوصن حلقه کوچک دوستان نزدیک اش که مرحوم رهنورد زریاب از روى شوخی آنان را “تیم اراذل و اوباش” می نامید معرفت حاصل کنم. اعضای اصلی حلقه اراذل و اوباش شامل آقایان صدیق الله توحیدی، مولانا عبدالله و میر حیدرمطهر می شد که با سایر دوستان رسانهی فهیم جان هر زمستان یک بار به خوردن شوله گوشت قاق به خانه ما به پنجشیر می آمدند.
بر علاوه گروه ‘اراذل و اوباش’، خبرنگاران داخلی و خارجی، تعداد زيادى از دوستان و ارادتمندان داخلى و خارجی آمرصاحب شهید که به زیارت قهرمان ملی به پنجشیر می آمدند مهمان فهیم جان یعنی مهمان همه ما می شدند. در روز های مهمانداری فهیم جان کوشش می کردم تا به او و مهمان هایش کوچک ترین مزاحمت نکنم و وظیفه (شاگرد هوتلی) را می گرفتم؛ دستر خوان بیار، نان بچین، ظرف های چای و میوه را بیار و ببر، فرش ها و توشک ها را از این سایه ای درخت به سایه درخت دیگر ببر و…
در پهلوی دوستان و همکاران رسمی، فهیم جان با جوانانی از قریه آبائی آمرصاحب، بنابر وصلت فامیلی و رفاقت شخصی رابطه داشت. هر از گاهى که جوانان جنگللک به دشتک می آمدند چون با هم آشنائی قبلی داشتیم بر خلاف ساير مهمانان نان می خوردیم، چای می خوردیم، سگرت دود می کردیم و می خندیدیم.
و اما در کابل؛ تا جائيكه براى من معلوم است همه مسوولين هفته نامه كابل، اديتور های زبان های پشتو و انگليسى، گزارشگران، عكاس ها، ترجمان ها، كارمندان ادارى و كارمندان خدماتى با دشتی صاحب احساس افتخار مشترك بودند كه از عدم وابستگى و استقلال كامل هفته نامه كابل سر چشمه مى گرفت. در حاليكه هفته نامه كابل یکی از منتقدین پیشتاز حكومت بود، با هيچ رهبر و جريان سياسی وابستگى آشكار و پنهانى نداشت و هموراه با مشكلات اقتصادى دست و گريبان بود. ما و همكاران ما در هفته نامه کابل دلبسته و وابستهی شخصيت «مدير» بوديم. دشتی با وصف مشكلات زياد توانسته بود استقلال راى و نظر خود را حفظ كند. بارى سفارت امريكا در كابل به او وعده پرداخت مبلغ كلانى را برای تبدیل نمودن هفته نامه کابل به هر روزنامه در اعزاى مرور گزارش ها قبل از نشر داده بود، كه واضحاً با قاطيعت از طرف مدير ما رد شده بود. حامد کرزی نیز وعده بی و قید شرط حمایت از هفته نامه کابل را داده بود. دشتی می گفت اخلاقاً درست نیست و امکان ندارد که ما از رئیس جمهور کمک بگیریم و مانند گذشته از او انتقاد کنیم.
دشتی مهربان و غريب نواز بود و در حل مشكلات شخصى همکارانش در حد امكان تلاش مى كرد، اما در عرصه كارى مدیر سخت گير و غالمغالى بود. كارمندان هفته نامه به شمول من كه برادر كلانش بودم از فهيم جان میترسیدیم و با او با مدارا و برده بارى بر خورد میکردیم. بسيارى ما مى دانستيم كه اعصاب فهيم جان بعد از حادثه ٩ سپتامبر ٢٠٠١ كه منجر به شهادت احمد شاه مسعود، و عاصم سهيل و جراحت شديد آقاى مسعود خليلى و فهيم دشتى شد، صدمهی شديد ديده و او را كم حوصله ساخته است.*
روز هاى سه شنبه و چهارشنبه در تعمير هفته نامه قيامت بر پا مى شد. سر و صداى فهيم جان را مىشد در هر دفتر و هر نقطهی تعمير شنيد. تا ختم صفحه بندى و سپردن هفته نامه براى چاپ، همه همکاران به اصطلاح عام “آو خوده پف كرده مى خوردند”.
چنانچه گفته آمد، فهيم جان با بزرگوارى كه داشت هيچ وقت بر کار و صفحهی من انتقاد نمى گرفت، من نيز كوشش مى كردم كار ترجمه گزارش هاى فارسى و مقالات انگليسى برای صفحه «افغانستان در رسانه هاى خارجی» را با دقت و به وقت انجام دهم تا نزاكت موجود ميان ما پا بر جا ماند كه به فضل خداوند تا آخر محفوظ ماند.
(در طول زندگی دوبار مشاجره لفظی شدید با فهیم جان در رابطه به مسایل خانوادگی داشتیم. گر چه تا حال یقین دارم که هر دو بار حق با من بود، اما هرباری که آن جنجال ها بیادم می آید، سخت متأثر می شوم و دلم پشت بزرگواری فهیم سخت تنگ می شود.)
معمولاً چهار تن از همکاران ما در هفته نامه کابل در روز های سه و چهار شنبه بسیار مصروف بودند، آقای محسن نظری معاون و ویرایش کنندهی ارشد گزارش ها ( بعد ها آقای میر محمد صدیق ذلیق این مسوولیت را بعهده داشت) آقای اکمل عازم، مسوول صفحه آرائی و دیزاین، آقای گلبدین الهام، تصویر بردار و آقای گلستان میرزائی دست و پای هفته نامه کابل و یار یاور همهی ما.
بار ها شاهد غالمغال های ناحق مدیر بالای همکاران ما بودم، اما جرات مداخله در کار دشتی را در خود نمی یافتم. بطور مثال باری دشتی با گلبدین الهام که دوست شخصی اش نیز بود مشاجره جدی داشت. بعدتر از گلبدين پرسیدم که گپ چی بود؟ الهام كه كمى احساساتى شده بود، گفت: اى بیادر خودت فکر می کند كه مه شعبده باز و یا جادوگر هستم و می تانم هر عکس را که خواسته باشد در یک ثانیه از آرشیف بکشم و تسلیم اش کنم.
بعد تر که الهام کمی آرام شد ادامه داد؛ مشكلات من با دشتی صاحب در اوایل زیادتر بود چون تعداد کم عکس در آرشیف داشتیم، حالا روابط ما بهتر شده …چون نمی دانم که دفعه بعد گزارش انتخابی دشتی صاحب چی خاد بود و عکس چی و کی را از من می خواهد، حاله مه از هر چیز، از سرک گرفته تا سیم برق و کراچی، پرنده و خزنده و هر چیز عکس می گیرم و در آرشیف کاپی میگیرم.
چون دست خط فهیم جان بسیار خراب بود و به مشکل می شد آنرا درست خواند، گاهى تغییراتی را که با قلم در متن گزارش ها مياورد، مشكل آفرين مىشد.
یگانبار که با شوخی از خط خرابش یاد می کردیم میگفت: عیب اهل هنر نگهدارید – پیش طاووس نام پا مبرید و یا؛ آدم هایکه مغز شان تیز کار کند، دست شان در انتقال درست فکر به روی کاغذ نمیرسد.
در اینجا لازم میدانم که بطور مختصر در مورد رابطه فهیم جان با مامایم داکتر عبدالله عبدالله اشاره کنم. قرار معلومات در زمان حکومت مجاهدین آمرصاحب شهید در اساس گزاری و حمایت هفته نامه کابل نقش عمده داشتند.
کار در هفته نامه کابل و خویشاوندی با داکتر عبدالله در زمينه ايجاد رابطه و كسب اعتماد نزد آمرصاحب شهيد و شناخت بیشتر دشتی از آمر صاحب که به مرور زمان به احترام و در نهایت به عشق غیر قابل توصیف دشتی نسبت به شخصیت، طرز فکر، اهداف و نظریات آمرصاحب مبدل شد، منجر گردید. نزد دشتی این رابطه پر از اخلاص در دوران مقاومت به اوج و با شهادت آمرصاحب و زنده ماندن دشتی در حادثه ٩ سپتامبر به معراج رسید. حداقل دوبار دشتی برایم گفته بود؛ از اینکه یکجا با آمرصاحب شهید نشده سخت رنج می برد و آرزو دارد روزی شهید شود تا در دنیا باقی دوباره با مرشدش مُلحق گردد.*
گرچه بنابر مسوولیت مسلکی قبل از انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۰۹ نیز فهیم جان هر از گاهی به انتقاد از مامایم می پرادخت، بعد از همکاری کوتاه مدت در هفته های اول کمپاین انتخاباتی، دشتی از حمایت داکتر عبدالله دست کشید و در صحبت های خصوصی چندین بار برایم گفت که به نظرش داکتر عبدالله راه آمرصاحب شهيد را درست تعقيب نمى كند. فهیم جان بنابر علاقهی مفرطی که به آمرصاحب داشت گاهی بدون در نظر داشت تحولات و عوامل متعدد داخلی و خارجی تاثیر گذار بعد از شهادت آمر صاحب شهید و حضور جامعه بین المللی در کشور، شرایط را همواره با زمان حیات قهرمان ملی مقایسه می کرد و می پرسید، اگر آمرصاحب حالا زنده می بود چی می کرد؟ صحبت های ما در این رابطه با بحث های جدی، منطقی، عمیق و گاهی پُر تشنج همراه بود.
در انتخابات های بعدی ۲۰۱۴ و ۲۰۱۸ دشتی بی طرف ماند. در زمانی که مامای ما، رئیس اجرائیه حکومت وحدت ملی و بعد رئیس شورای عالی مصالحه ملی بود، دشتی در مصاحبه ها و نوشته های متعدد در کنار انتقاد از سایر مسوولین به مراتب به انتقاد هاى تُند از داکتر عبدالله نیز پرداخت. در اطراف داکتر عبدالله بار ها با افرادی برخورده ام که حتی از حضور من در مجلس خجالت نمی کشیدند، زبان به غیبت می گشودند و به در تخریب شخصیت خواهرزاده نزد ماما، آستین بالا می کشیدند. اما مامایم همیشه با فروتنی و بزرگی از انتقاد های دشتی چشم می پوشید و در مواقع مختلفی که در جمع فامیل به هم می رسیدیم با دشتی با بزرگی برخورد می کرد.
چند ماه قبل از شهادت دشتی رابطه ماما و خواهرزاده در اثر مداخله حلقات حریص باز هم به تندی گرایید. با گذشت مدتی با پا در میانی من و با تذکر این نکته به دشتی که میدان سیاست بزرگ است و نباید روابط شخصی و فامیلی از سیاست زیان مند شوند زمینه ملاقات مختصر خودی (شاید حدود کمتر از یک ساعت) در منزل داکترصاحب در کارته پروان مهیا شد که در آن ماما و خواهرزاده از تفاوت نظر ها سخن نگفتند و به حکایت از آمرصاحب و چگونگی بدست آوردن «سند کمربند سیاه کاراته» مربوط به آمر صاحب توسط دشتی و قصه های فامیلی مصروف شدند. جملاتی که در ختم مجلس مبادله شد:
دشتی: تشکر، اگر به ما گپی نیست مه میروم که کار دارم.
مامایم با خنده: ها، ها بروید بخیر که کار دارید، ما خو بیکار مردم هستیم.
دشتی: می فهمم جنجال های شما زیاد است، اما هر آدم به اندازه خود مسوولیت دارد.
مامایم: بخیر باشید.
دشتی: خداحافظ. (در آن زمان، فهیم دشتی ریاست دفتر احمد مسعود را بدوش داشت).
هنگام اقامت در کانادا و بعد از بازگشت به کابل در ماه می ۲۰۰۶، خواب ایجاد کتابخانهی عامه به نام آمرصاحب شهید در کابل و ساخت یک خانه کوچک در پنجشیر را می دیدم.
اعمار خانه کوچک در پنجشیر همچنان در رویا باقیست و اما در بخش ساختن کتابخانه عامه بنام آمرصاحب، فهیم جان همگام و همکلام با من زحمت زیاد کشید که هر چند به ثمر نرسید، اما قابل یادآوری است.
با شریک ساختن فکر ایجاد کتابخانه با فهیم جان، دشتی با خوشی و شوق بسیار از آن استقبال کرد و خواست تا برایش معلومات بیشتر بدهم. اساس مفکوره تاسیس کتابخانه در پایتخت را ایجاد زمینه کتاب خوانی و بدسترس گذاشتن کتاب برای نسل جوان تشکیل میداد. در پهلوی آن در نظر بود تا کتابخانه احمد شاه مسعود به مرجع اصلی معلوماتی درباره آمرصاحب در عرصه های چاپی، شنیداری، تصویری و ویدیوی مبدل گردد.
کتابخانه رویائی شامل غرفه فروش کتاب، تصاویر قهرمان ملی، کست ها، سیدی و دیویدی ها، قهوه خانه، غرفه عرضه سمبول های جهاد و مقاومت مانند پکول، دستمال گردن و نماد های دیگر بود که از ناحیه می توانست مخارجش را تمویل کند.
کار اعمار کتابخانه از آغاز تا انجام باید توسط دواطلبان و با حمایت دوستان و علاقمندان آمرصاحب و در صورت ضرورت به کمک دولت انجام مییافت.
مشوره اول فهیم جان این بود که اعمار کتابخانه ضرورت به بیشتر از دو نفر دواطلب دارد، بناً باید از دوستان کمک بطلبیم. بزودی حلقه دواطلبان بزرگتر شد و آقایان رضا دقتی عکاس ایرانی، انجییر حشمت از دوستان آمرصاحب که در فرانسه تشریف دارند، نگاکورا هیرومی عکاس مشهور جاپانی، خانم کوور لونس تبعه جرمنی علاقمند آمرصاحب، گلستان میرزائی، احمد نظر مقصودی همکاران هفته نامه کابل از مفکوره ایجاد کتابخانه استقبال نمودند و بما پیوستند.
برای ساخت کتابخانه به زمین نیاز داشتیم. در قدم اول به وزارت اطلاعات کلتور مراجعه صورت گرفت. وزیر اطلاعات و کلتور مشوره داد تا:
۱- نهادی را در وزارت عدلیه و چند دفتر دولتی تحت نام «کتابخانه شهید احمدشاه مسعود» ثبت و راجستر کنیم.
۲- بمنظور رعایت اصل شفافیت، حساب رسمی بانکی در یکی از بانک های باز شود.
نهاد راجستر شد و حساب بانکی افتتاح.
در دیدار دوم، وزیر صاحب احتمالاً به اشاره رئیس جمهور کرزی گفت که وزارت فرهنگ و دولت برای اعمار کتابخانه زمین ندارند، اما شما می توانید با بنیاد احمدشاه مسعود که تقریباً ۶۰ جریب زمین را در ساحه حوزه چهار کابل در اختیار دارد مراجعه کنید. به آقای احمدولی مسعود مسوول بنیاد احمدشاه مسعود شهید شامل صحبت شدیم. جناب سفیرصاحب گفتند؛ گپ خوب است، کتابخانه صد در صد باید جور شود. مشوره مه ای است که نهادی را که تحت کتابخانه احمدشاه مسعود راجستر شده را لغو کنید و بیایید یکجا اینکار را از طریق بنیاد مسعود به پیش ببریم.
موضوع به رایگیری در میان دواطلبان گذاشته شد، همه رای دادند که باید کتابخانه کار هایش را مستقل ادامه دهد. در جریان صحبت دومی با اعضای تیم ما، سفیر صاحب احمد ولی گفتند که قصهی زمین های بنیاد آمرصاحب در کابل افسانهی محض است و چنین ملکیتی در اختیار بنیاد نیست.
حالا که تیم داوطلبان از بنیاد آمر صاحب نا امید شده و فهمیده شد که وزارت اطلاعات و کلتور منحیث نهاد دولتی مسوول چندان علاقه به کمک ندارد، ناگزیر به برادر دیگر آمرصاحب، آقای احمدضیأمسعود، معاون اول ریاست جمهوری وقت مراجعه کردیم. ایشان از ابتکار ما استقبال کردند و گفتند: زمین دولتی فارغ در کابل را شما پیدا کنید، یک چاره می کنیم.
در عقب برج شهرآرا که یکی از نماد تاریخی کابل و در نزدیکی دفتر هفته نامه کابل قرار داشت زمینی فراموش شده و بیرانه را سراغ کردیم که مربوط به ریاست ترانسپورت ریاست امنیت دولتی می شد.
زمین مذکور در عقب نماد تاریخی کابل و در مرکز شهر قرار داشت. چون معاون رئیس جمهور و رئیس امنیت دولتی از نزدیکان و هوادران آمرصاحب و از خود ما بودند، اطمینان داشتیم که کتابخانه را آباد می کنیم.
موضوع زمین با امرالله خان مطرح شد. وی طالب حُکم مقام بالا شد. دوباره احمدضیا خان را در جریان گذاشتیم. در جریان یکی از سفر های حامد کرزی، معاون صاحب حکم بدسترس قرار دادن زمین مورد نظر به کتابخانه را امضا کرد. باز به سراغ امرالله خان رفتیم. او گفت در مورد مطالعه نموده و با ما به تماس میشود. بعد از طریق یکی از دوستان پیام داد که بنابر نبود زمین خالی برای انتقال داغمه جات موجود در ساحه مورد نظر، فعلاً موضوع زمین معطل است. بعداً برایتان خبر میدهم، اما تا امروز اطلاع نداد.
بدینترتیب رویای دشتی برای اعمار کتابخانه یکجا با او به عالم بالا رفت، اما در دل من هنوز زنده است.
لازم به تذکر است که؛
- به خواهش فهیم جان یکی از اعضای خانواده مرحوم استاد برشنا (شاید پسر شان) نقشه مهندسی تعمیر کتابخانه را بصورت مجانی تهیه، ترتیب و در اختیار ما قرار داد و وعده سپرد که سرپرستی آغاز کار در ساحه و تا جائیکه به ایشان ضرورت باشد را رضاکارانه انجام می دهند.
- مامای ما، داکتر عبدالله عبدالله گفت که شما کار را بخیر شروع کنید هر چه از دستم پوره بود را دریغ نمیکنم.
- مطبعه دانش تمام بروشور ها، اوراق تبلیغاتی مربوط به کتابخانه و بزنس کارت های دواطلبان را بطور مجانی چاپ و در اختیار ما گذاشت.
پ ن: با اعمار مقبره قهرمان ملی بار دیگر خواستم کتابخانهی نسبتاً کوچکی را در اطاق چپ جوار زینه های متصل به میدانچه اطراف مقبره تاسیس کنیم که بنابر کمبود امکانات و نبود حمایت از جانب دوستان نزدیک آمرصاحب شهید، کار کتابخانهی دوم هم مانند کار موزیم اشیای متعلق به قهرمان ملی، در اطاق راست جوار زینه که یکی دیگر از آرزو های دشتی بود، هیچگاه آغاز نشد.
فهیم جان از جوانی ها به موسیقی علاقه داشت. غزل های هندی و جگجیت سنگهـ را خوش داشت. در کنسرت جگجیت سنگهـ در کابل شرکت کرده بود و آنرا یکی از خاطرات خوب زندگیاش میدانست. گاهی میشد کیف او را از خواندن های قوالی بخوبی مشاهده کرد. اگر به محفل موسیقی ناب به منزل دوستان و آشنایان و یا کنسرت های بزرگتر دعوت می شد قضا نمی کرد، سر میجنباند و با انگشتاناش روی زانو های خود گویا طلبه می نواخت.
خاطره: زندگی ما چهار برادر طوری اتفاق افتاد که بعد از رفتن من به مسکو در سال ۱۹۸۶ مدت طولانی دور هم جمع شده نتوانستیم. برادر کلان ما محمد شعیب رحیم بخش زیاد زندگی اش را در کابل گذارنیده و مدتی هم در تاجیکستان بسر برده است. من در مسکو مصروف تحصیل بودم که برادر سوم ما محمد سلیمان مختار به پنجشیر رفت و به مجاهدین پیوست. بعد از پیروزی حکومت مجاهدین مختار وقتی به مسکو آمد که من بعد از ختم تحصیل رفتنی کابل بودم.
بعد از عقب نشینی حکومت مجاهدین در سپتامبر ۱۹۹۶ فهیم جان به مسکو مهمان مختار و من بود. (هر چند او مهمان بود، اما چند بار برای ما و حلقه کوچک دوستان ما دمپُخت مزه دار پخته کرد که طعم آنرا تا حال در دست پخت دیگران نیافتم.
هر دو برادر کوشش داشتیم تا او را قناعت بدهیم که در مسکو بماند و یا به یکی از کشور های برود، اما فهیم جان قبول نکرد و به پنجشیر بازگشت و به صف مقاومت پیوست.
بهر صورت گپ از موسیقی بود. ما چهار برادر یکجا با بابه جان که پسر پنجم خانواده ما خوانده می شود بعد از ۱۴ سال در پنجشیر دور هم جمع شدیم. بعد از نان شب پرسیدم که یک موسیقی نشنویم؟ همه گفتند خوب است، میشنویم. کست خواندن نیمه کلاسیک انوپ جلوتا را گذاشتم.
یک دقیقه نا گذشته شعیب جان از جا بلند شده و گفت مه رفتم خو شدن، از ای موسیقی کده یک تا سگ را بیارین که بجفد.
لحظاتی بعد مختار بلند شد و گفت: مه برم یک ذره شفتالو بیارم که بخوریم. چون می دانستم که فهیم جان جگجیت سنگهـ و موسیقی هندی می شنود، امیدوار بودم او تا آخر خواندن با من بماند، اما فهیم جان هم بزودی بلند شد و گفت مه بروم که اولاد در او طرف حویلی رفتند به استراحت، نترسند. بابه جان تا آخر شب با من ماند.
وقت چای صبح قصه شب گذشته بالا گرفت، همه گفتند که از خواندن کلاسیک انتخابی من خوش شان نیامده بود.
فهیم جان در سال های حکومت مجاهدین با مرحوم قاری صاحب ابراهیمی و تا زمان رحلت مرحوم استاد حیدری وجودی با او به تماس بود و از آنان دروس عارفانی می آموخت. در سال های اخیر در دوره های مثنوی خوانی و شهنامه خوانی هم اشتراک می کرد.
به یاد دارم در سال های دور او از استاد مهتاب الدین زبردست پسر خاله مادرم و دوست نهایت خوبم که او هم دید عارفانهی بدنیا داشت خواسته بود تا تصویر رنگه « آه» را برایش رسامی کند. استاد زبردست که در کشور در نقاشی به احدی تن نمی داد گفته بود: فهیم جان، خواهش تو از توان من بالا است. مه نمی تانم، خود، خدا اگر برت آه رسم کند.
شنیدم در این اوخرا فهیم جان از هنرمند توانای دیگر کشور و دوست خوبم آقای نقشیند حیدری خواسته بود تا تابلوی تخیلی مجلس سماع حضرت مولانا با حضور شمس را برایش رسامی کند. استاد نقشبند حیدری لطف کرد، نقاشی تمام شد، اما تابلو به کابل ماند و دشتی جانب شهادت به پنجشیر شتافت.
فهیم جان قناعت و مناعت خاصی داشت. بار ها شاهد بودم که از پذیرفتن مناسب دولتی، سفارت، معاونیت وزارت و حتی یکبار پُست معاونیت دادستانی کُل کشور را پشت پا زد. از گرفتن هر نوع کمکی بدون قید و شرط حتی در اوقاتیکه هفته نامه کابل با مشکلات جدی اقتصادی جدی روبرو می بود، ابا می کرد.
با مسوولین دولتی و بزرگانی که نام شان لرزه بر اندام بسیاری ها می انداخت توام با احترام اما بی پروا برخورد می کرد.
معاش خود را همیشه کمتر از معاش معاونین خود تعیين میکرد. چندین سال موتر شخصی نداشت و بخاطر رفت و آمد در شهر کابل از تکسی ها استفاده می کرد و برای رفتن به پنجشیر که تا حد امکان هر پنجشنبه باید قضا نمیشد از دوستان اش موتر به امانت می گرفت.
هفته نامه کابل که با نشر اعلانات تجارتی داخلی و نهاد های خارجی تمویل مصارف میکرد در سال ۲۰۱۱ بنابر فشار حکومت بالای شرکت های تجارتی و حتا بالای نهاد خارجی با مشکلات جدی اقتصادی روبرو شد. چندین ماه، دشتی که هفته نامه کابل را یادگار قهرمان ملی می دانست و مانند فرزندانش دوست داشت بی نهایت تلاش کرد تا بتواند از بسته شدن آن جلو گیری کند، اما موفق نشد.
در زمان تصدی مدیریت هفته نامه کابل بنابر مصروفیت زیاد فهیم جان کمتر به تلویزیون ها داخلی برای تحلیل وضیعت کشور میرفت، اما از هر گاهی با رسانه های خارجی مصاحبه های در مورد وضعیت آزادی بیان، مشکلات و حقوق خبرنگاران و مسایل مربوط به موضوعات جامعه رسانهی انجام میداد. در این دوره او همچنان برای خبرنگاران، نویسندگان، فلم سازان و علاقمندان خارجی آمرصاحب شهید در مورد آرمان های قهرمانی ملی و زندگی او معلومات میداد. بعد تر دشتی سلسلهی تدریس کورس های کوتاه مدت گزارش نویسی و عکاسی برای خبرنگاران تازه کار را در دفتر هفته نامه کابل دایر کرد. بعد ها پای دشتی که شناخت گستردهی در میان خانواده رسانهی کشور داشت بطرف اتحادیه ژورنالیستان و نهاد های مدافع حقوق رسانه ها کشانیده شد.
انتخاب مسلك خبرنگارى باعث شد كه فهيم جان با هم مسلكان زيادى در داخل و خارج از كشور آشنا شود و آنان با مرور زمان از او شناخت بهتر پيدا كنند. بعد از بسته شدن هفته نامه كابل، دشتی كار با اتحاديه ملى ژورنالیستان را آغاز كرد و بزودى در يك انتخابات آزاد به حیث رئيس اجراييه اتحاديه ژورنالستان افغانستان انتخاب شد. آقاى عبدالحميد مبارز، رئيس اتحاديه بنابر كهولت سن مسووليت آنرا را به فهيم جان سپرد اما دشتی باوصف غيابت طولانى آقاى مبارز بخاطر معاذير صحى، تا آخر خود را رئيس اتحاديه ژورنالیستان افغانستان نخواند.
در پهلوى مصروفيت در اتحاديه ژورنالستان دشتی از طرف تلويزيون محلى و خارجى به عنوان تحليلگر سياسى دعوت مى شد كه يقين دارم خوانندگان محترم صراحت لهجه و پافشارى او را بر حق مردم و خبرنگاران به ياد دارند.
گاهی با رسانه های خارجی مصاحبه میکرد. نا گفته نماند كه فهيم جان هیچگاه، حتی در دوران مكتب به صنف لسان انگليسى نرفته بود و انگلیسی را خودش آموخته بود. به روانى با انگليسی صحبت مى كرد، با کندی انگلیسی مى خواند و به مشكل می نوشت.
با بازگشت احمد مسعود به كشور، فهيم جان كه آمرصاحب گمشده اش را مى پاليد با احمد مسعود پیوست و خود را وقف راه و اهداف فرزند قهرمان ملی ساخت.
بر علاوه ادریس دشتی، مروه دشتی، یوسف جان دشتی و مادر شان، از فهیم دشتی ده ها دوست نزدیک، صد ها رفیق، هزاران آشنا و صد ها هزار علاقمند در سراسر دنیا بجا ماند.
نامی از خویش در جهان بگذار
زندگی از برای مُردن نیست
*قابل ياد آورى است كه چشم فهيم جان سال ها قبل در جريان آببازى در درياى پنجشير و اصابت با شاخچه درخت آسيب ديده بود و ربطى با حادثه ٩ سپتمبر ندارد.